سرگشته
امروز برای مصاحبهی حضوری سفارت بودم. مدارکم رو چک کرد و چندتا سوال ازم پرسید. منم دعوتنامهی جدیدم رو با قرارداد خونهای که برای تابستون اجاره کردم بهش دادم. آفیسر وقتی دعوتنامهی جدید رو دید تعجبکرد و شروع کرد به مقایسه کردنش با دعوتنامهی قبلی. منم که دیدم تعجب کرده حس کردم بهتره براش توضیح بدم که چرا دعوتنامه عوض شده. ازش پرسیدم که میخوای توضیح بدم برات که چه چیزایی و چرا عوض شده؟ گفت آره آره حتما. درخواستی که برای افزایش حقوق ماهیانه و فراهمکردن بلیط هواپیما و جای زندگی به “پاسی” داده بودم رو براش توضیح دادم، و اون هم با دقت همهچی رو نوشت. در نهایت هم پرسید که چرا مدت حضورت ۲۰ روز زیاد شده؟ فکر نمیکردم این مورد هم براش سوال بشه، ولی پرسید و من جوابی نداشتم. در واقع خودمم نمیدونستم چرا، پاسی تو دعوتنامهی جدید مدت حضور رو از ۲.۵ ماه به ۳ ماه افزایش داده بود. بهرحال من به آفیسر گفتم که چون ۸ جولای عروسی خواهرم هستش و اجازهی خروج از کشورمم فقط تا ۲۲ سپتامبر معتبره، مدت درخواست من همون ۷۵ روزه و بیشتر نمیشه. توضیحهای من برای علتهای جدیدشدن دعوتنامه تموم شد، ولی تعجب آفیسر هنوز روی صورتش مونده بود.
به جز دعوتنامه، آفیسر از پولی که مامانم چند روز قبل به حسابم ریخته بود هم سوال کرد. گفت تو که گفتی حدود ۴ ماهه سر کار نرفتی، این پول از کجا اومده؟ براش توضیح دادم که این پول رو قبلا به مامانم داده بودم که سرمایهگذاری بکنه برام ولی وقتی دیدم که شما تمکن مالی رو میخواید، ازش درخواست کردم که این پول رو به حسابم برگردونه تا گزارش تمکن مالیم درست باشه. ازم خواست که رسید پرداخت پول از طرف مامانم رو تا دوشنبهی هفتهی بعد ازش ببرم تا مطمئنشه این پول از کجا اومده. امروز سهشنبه ست و تا جمعه همهجا تعطیله. بازم شنبه باید برم دارالترجمه و تو یه روز رسید رو ترجمه کنم و بیفتم دنبال تأییدهاش و بعدش نتیجهها رو بدم سفارت.
شاید این کارا یه سری کار اداری ساده بهنظر بیان و انجام دادنشون سخت به نظر نرسه. ولی مسئلهای که این جریانا رو برام فرسایشی کرده حجم زیادی از فشار و استرسه که فکر کنم ریشههاش تو ترس از ریجکتشدنه. مخصوصا اینکه چندتا شانس دیگه هم داشتم و یه صدایی توی ذهنم سرزنشم میکنه که اگه اونیکی رو انتخاب میکردی شاید این مشکلها با سفارت ایجاد نمیشد و .. . با هر اتفاقی که میافته شک میکنم که یه مشکلی وجود داره و ریجکت میشم، یا اینکه فکر میکنم سفارت ترجیح میده به ایرانیا ویزا نده و دنبال یه بهونه هستن که بهم ویزا ندن. این استرسها مهمون جدید ذهن من نیستن، چند ماه قبل موضوع پیدا شدن استادی که بتونم تابستون برم پیشش بود، تصمیم عوض کردن پوزیشن کاریم تو شرکت و …
شاید این فکرا احمقانه باشن، ولی هرچی که هستن، تقریبا برام تبدیل به یه کابوس شدن و چند هفتهس دست و پامو بستن، جوری که حوصلهی انجام هیچ کاری و هیچ چیزی رو ندارم. این برام خیلی عجیبه، همیشه توی زندگیم چندتا کار خاص بودن جذابیت خودشونو داشتن و تو هر شرایطی حاضر بودم انجامشون بدم؛ ولی تو این چندهفته معمولا بعد از بیدار شدن ترجیح میدادم دوباره بخوابم، تا شاید بتونم چند ساعت بیشتر از فکرایی که دست از سرم برنمیدارن دور باشم.
الان البته اوضاع خیلی بهتر از چند هفته قبله. بالاخره شنبه آخرین مصاحبهی پوزیشن Data Science هم تموم شد و اکسپت شدم. قبلا از شنبه اون پروسه هم دقیقا برام شبیه پروسهی ویزا بود و استرس و فشار زیادی رو بهم وارد میکرد. نکتهای که الان برام جالبه اینه که من ساعتها به این که اگه تو اون مصاحبه ریجکت بشم چه اتفاقی برام میافته فکر میکردم. به اینکه دوباره باید برگردم به همون پوزیشن قبلی و این همه زمانی که برای قبول شدن تو مصاحبههای پوزیشن جدید گذاشتم از بین میره. به اینکه کاری رو خواهم کرد که زیاد بهش علاقه ندارم. از همه مهمتر، به این که به چیزی که میخواستم نرسیدم، در حالی که با تلاش کافی میشد بهش رسید و کمکاری کردم. همیشه تو ذهنم از این تراژدیها میسازم و کلی خودم رو قبل از رخ دادنشون سرزنش میکنم و اتفاقایی که ممکنه بعد از به وقوع پیوستنشون رخ بدن رو تصور میکنم، ولی متاسفانه یا خوشبختانه تعداد کمیشون به وقوع میپیوندن. به قول یکی از دوستام، کم کم این تراژدیها منو از دنیای واقعی دور میکنن و جدا از وقت خیلی زیادی که میگیرن، رفتارا و فکرای روزمرهم بیشتر طبق شرایط حاصل از این تراژدیها انجام میشه، تا شرایط دنیای واقعی که جلوی چشممه و حتی بعضی وقتا پیش میاد که اون دنیا رو بیشتر از دنیای واقعی باور کنم.
به یه جایی میرسه اوضاع که فشار و استرس ناشی از نرسیدن به چیزی که میخوام و سرزنشهای بعدش، بیشتر از میل اصلیای که اولش داشتم باعث میشه بخوامش و بیشتر هولم میده جلو. بعد از یه مدت ولی، اکثر این تراژدیها اتفاق نمیافتن، فرضیهها و فکرای حاصل ازشون رو هم خیلی سریع با خودشون از ذهنم میبرن و من میمونم با چیزی که بهش رسیدم، در حالی که میلی که بهش داشتم زیر اون همه فشار له و لورده شده و تقریبا هیچ حس خوبی از رسیدن به چیزی که براش انقدر تلاش کردم بهم منتقل نمیشه. انگار کلا فراموش کردم که چقدر برام مهم بوده و براش تلاش کردم، و چیزی که بهش رسیدم یه چیز کاملا معمولیه و هیچ جایزهای برای رسیدن بهش وجود نداره. مثل یک وظیفه که باید تو این مسیر انجام میشده و نقطهای که باید ازش عبور میکردم. بعد از چند ساعت مسئلهی بعدیای که باید بهش برسم کم کم جای خودشو تو اولیتهای ذهنم پیدا میکنه و شروع میکنه به ساختن تراژدیهای جدید. روز از نو، روزی از نو.
این فشارا این چند روز انقدر زیاد شدن که بالاخره امروز بعد از اومدن از سفارت تصمیم گرفتم در موردشون بنویسم، که شاید یکمشون رو خالی کنم روی این کیبورد و یکم بتونم زندگی کنم، تو دنیای واقعی اطرافم. الان وقتشه که یکم بهشون فکر کنم، نه برای اینکه راهحلی پیدا کنم یا مشکلها رو حل کنم، نه. فقط برای اینکه یکم ذهنم رو مرتب کنم تا بتونم به کارام برسم و درستتر ببینم چه اتفاقایی داره میافته و الان وقت انجام چه کاراییه. اولین چیزایی که به ذهنم میاد اینه که وقتی کاری از دستم برنمیاد، سعی کنم به مسئلههای سفارت فکر نکنم و به قول المیرا صبر کنم ببینم چی میشه. بهتره الان روی امتحانای هفتهی بعد وقت بذارم و شنبه هم رسید رو ترجمه کنم و بدم به سفارت و منتظر جوابشون باشم.
روزنوشت امروز هم فقط یه روزنوشته، نه نتیجهگیری خاصی انتهاش هست و نه راهحلی برای مسائلی که رخ داده. فکر نمیکردم روزنوشت اولی که اینجا نوشته باشه انقدر خاکستری باشه، ولی انگار زندگی قدرتمندتر از اونه که همیشه جلوش برنده باشم. بعضی وقتا اون میبره و منو هول میده به سمتی که نمیخوام. ولی این دلیل نمیشه که متوقف بشم. امیدوارم تو روزنوشتهای بعدیم شفقهای قطبیای که توی سفر تابستون دیدم رو توصیف کنم تا به زندگی نشون بدم که همیشه هم اون برنده نیست.